نتایج جستجو برای عبارت :

اگر ایمیل داشتم ، سرایدار شرکت مایکروسافت میشدم!

به حرف هاش گوش میدم 
و با تک تک کلماتی که از دهنش خارج میشد من رو یاد اون وقتایی که تمام این چیزا رو تجربه کردم می انداخت 
نمیگم که وضعیت ما دقیقا مثل هم هست اما یه وقتایی منم همین حس رو داشتم 
.
.
.
حالا من بودم که حرف میزدم و نمیدونم  چطور اون حرف ها به ذهنم میومدن 
انگار داشتم اونا رو به خودم میگفتم 
اره من داشتم تک تک حرفایی که یک روزی دیگران بهم گفته بودن رو به اون میگفتم ولی انگار داشتم اینا رو به خودم میفهموندم 
میخواستم بهش دلداری بدم 
میخ
 
 
 
من، شباهت های دردآلود با «در» داشتماز فشار بی کسی دیوار، در بر داشتمتکیه ام بر شانه ی دیوار بود و مثل دراز عبور او دلی در سینه پرپر داشتممی گذشت از من، عبورش درد و درمان بود و منسخت بر اعجاز چشمی ناز، باور داشتمدست در دست یکی که من نبود، از من گذشتقژقژی در سینه.... انگاری ترک برداشتمچینی قلبم ترک برداشت، ویران تر شدمدردهایی بود و من، یک درد دیگر داشتممی رود با یاری جز من، می رود با رفتنشمثل زلف او به باد آنچه که در سر داشتممن گذرگاهی برایش
ثبت شرکت در غرب تهران
شرکت: به معنای یک انجمن یا نگاه یا یک شخص حقیقی و حقوقی است.
شرکت قراردادی است که براساس آن اعضا یا شرکا سود حاصل از سرمایه را تقسیم می کنند.
انواع شرکت ها :
شرکت سهامی خاص
شرکت سهامی عام
شرکت تضامنی
شرکت بامسئولیت محدود
شرکت های نسبی
شرکت مختلط سهامی
شرکت مختلط غیر سهامی
شرکت تعاونی
باید یه تغییری توی وضعم ایجاد میکردم. یه تغییری که باعث بشه راحت‌تر بخندم. شایدم منظورم اینه که یه تغییری که باعث بشه راحت‌تر نادیده بگیرم و رد شم.من نیاز داشتم که فکر کنم، نیاز داشتم که خوب و کامل راجع به خودم فکر کنم و نقاط قوت و ضعفمو بشناسم. اونطوری شاید راحت‌تر میتونستم راهم رو انتخاب کنم.من نیاز داشتم یه راه داشته باشم که برنامه‌ریزی شده باشه. یه راه کامل که تمام جوانبش سنجیده شده. من نیاز به انرژی اکتیواسیون داشتم.اینا رو نوشتم و دفتر
داشته‌ها و نداشته‌هایم را کنار هم گذاشتم، تصویر جالبی درست شد...
زمان داشتم، حوصله نداشتم ؛ اراده داشتم، باور نداشتم ؛ استعداد داشتم، انگیزه نداشتم ؛ عشق داشتم، معشوقه نداشتم ؛ دوست داشتم، رفیق نداشتم ؛ مادر داشتم، پدر نداشتم...
پ.ن| این روز ها تنها چیزی که از آن انرژی می‌گیرم، هایپ هست! و تنها امیدی که در حال حاضر سراغ دارم پسر دایی مادرم هست. اسمش امیده.
من یه دوست مجازی داشتم یه زمانی باهم خیلی حرف می‌زدیم و خیلی دوستش داشتم اما از یه جایی به بعد کمرنگ شد دوستیمون و هرازگاهی میاد تو گروه حرف میزنه و میره یهو. چند وقتیه از بلاکی درآورده مارو (چند نفرمونو بلاک کرده بود سر یه موضوعی) دلم میخواد بهش پیام بدم اما نمیشه حس میکنم شاید دلش نخواد حرف بزنه باهامون. (یه زمانی در حد کراش زدن دوسش داشتم اینقدررر زیاد بعد فهمیدم یکی دیگه رو دوست داره بیخیال شدم و دوباره کراشای تو سریالا و فیلمامو در آغوش گ
پرستو برای من مثل نان بود.مثل متفورمین و انسولین بود برای بیمار دیابتی.من نه فقط پرستو،که هرچیز مربوط به او را هم دوست داشتم.پرهام،برادرش،را هم بیشتر از همه پانزده  ساله های دنیا دوست داشتم.مادرش،ناهید خانم،را مثل مادر خودم دوست داشتم،پدرش،اقای خسروی،دبیر بازنشسته زیست شناسی را خیلی دوست داشتم،آنقدر که به درس مزخرفی مثل زیست شناسی هم علاقه مند شده بودم.کارمند های بانک پاسارگاد شعبه امیرآباد را،خیلی ساده،چون پرستو را میشناختند،و به او
داشتم میخوابیدم ، کلی نوشتنی داشتم ، با خودم جمله هارو بالا پایین کردم ، نقطه ویرگولش ُ درست کردم . گفتم صبح که بیدار شم پستش میکنم . ولی الان هیچی یادم نمیاد :/ فقط یادمه مطلب مفیدی بود :)) و خیلی دوست داشتم بنویسمش ...شاید از این به بعد بهتر باشه همون موقع بنویسم .
 
داشتم اینستامو چک میکردم و استوری هارو میدیدم که بر خوردم ب استوری خانوم روانشناس که گفتن روزانه نویسی کنید فلانه و بیساره!!:) یاد وب خودم افتادم... 
خب من هفتگی و ماهانه نویسی شده اخیرا!!! روزانه ...
روزانه نوشتن باعث تدوام اوومدنم ب اینجا میشه هر چندم نوشته خاصی نباشه اما دوس دارم امتحانش کنم:) 
ولی خب میشه از حرفای خوب استادام بنویسم از بچه ها از خودم:) 
نمیدونم چرا جدیدا متنایی که بدستم میرسن دپ هستن و اینا:)) دست دست میکنم واسه نوشتنشون چون فض
به‌طور کلی در قانون تجارت هفت گونه شرکت تجاری وجود دارد :
۱- شرکت سهامی (شامل شرکت سهامی عام و شرکت سهامی خاص)
۲- شرکت با مسئولیت محدود
۳- شرکت تضامنی
۴- شرکت مختلط غیر سهامی
۵- شرکت مختلط سهامی
۶- شرکت نسبی
۷- شرکت تعاونی تولید و مصرف
 
سلام
دیروز بعد سحر به مامانم گفتم قبل اینکه بخوابه گوشیش و آلارم کنه و بزاره رو ساعت نه که کلاس داشتم ولی یادش رفته بود و من خوشگل تا12 خوابیدم
بعد بابام اومد گف وای بدو بیا ببین چی درومدهههه
رفتم دیدم ته حیاط خود بخود شقایق درومدههههه دیگه داشتم پر درمیاوردم از خوشیییییییی دوییدم ونس قرمزم و پوشیدم و باهاشون عکس گرفتم و ساعت دو مباحث داشتم نتمون بازی دراورد که اصلا نفهمیدم چ شد
بعد نا نداشتم حتی پاشم نماز بخونم خوابیدم یعنی در اصل بیهوش شدم
روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت.
در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.
در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت:
اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کن.
مرد گفت: من ایمیل ندارم.
مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم.
مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به
چرا هرشب حوصلم سر میره؟ :( کنترل تلوزیونم ازمون گرفتن نمیزارن سریال ببینم .
داشتم فکر میکردم داشتن یه تلوزیون شخصی هم نعمتیه :( 
به یه چیز دیگه هم داشتم فکر میکردم که من که از عکاسی و عکس ن سر رشته دارم و نه علاقه و نه هیچ چیز جالبی برای عکس گرفتن چرا دارم حجم اینترنتم در اینستا فنا میکنم؟ به اینستا علاقه ندارم دلم یه جایی میخواد که یه چیز جالب و خوب داشته باشه :( 
تنها شبکه ای که میمونم همیشه همینجاست ینی وبلاگ نویسی. 
عاااا داشتم میگفتم حوصلممم
داشتم سیبِ باغ پدربزرگ خدابیامرزم رو میخوردم و از یه سری مطالعه ها امروز به وجد اومده بودم و داشتم هیجانم رو سرکوب میکردم و به هزار تا چیز فکر میکردم و چندتا وبلاگ خوب میخوندم که یهو سرمو بلند کردم و هلال ماه رو دیدم و ذوق کردم و چند دقیقه ای محوش شدم.
کاش دوربین حرفه ای داشتم ازش عکس میگرفتم ولی علی الحساب این عکس بمونه یادگاری.
تا ۴صبح بیدار بودم. یه حالت سنگینی داشتم نمیدونم از پرخوری بود یا علایم pms.. از طرفی میگفتم با یه دوش حالم شاید سرجاش بیاد و سبک میشم ولی حسش نبود. از صبح بزور یه ناهار پختم و دل درد داشتم و خوابیدم و تازه از حموم در اومدم و انگار بهترم!!تصمیم داشتم لباس های کارم را بشورم ولی در توانم نبود دیگه:/پس فردا کار شروع میشه و ای کاش بخاطر قطع زنجیره انتقال کرونا تعطیل میکردن.. از طرفی هم استرس انتقال بیماری وجود داره و از طرفی خلوته و حوصله سر بره!!!!روحم خ
تا ۴صبح بیدار بودم. یه حالت سنگینی داشتم نمیدونم از پرخوری بود یا علایم pms.. از طرفی میگفتم با یه دوش حالم شاید سرجاش بیاد و سبک میشم ولی حسش نبود. از صبح بزور یه ناهار پختم و دل درد داشتم و خوابیدم و تازه از حموم در اومدم و انگار بهترم!!تصمیم داشتم لباس های کارم را بشورم ولی در توانم نبود دیگه:/پس فردا کار شروع میشه و ای کاش بخاطر قطع زنجیره انتقال کرونا تعطیل میکردن.. از طرفی هم استرس انتقال بیماری وجود داره و از طرفی خلوته و حوصله سر بره!!!!روحم خ
سلام و صبح بخیر
ازون جایی که زدن اینترنتارو پوکندن، به کانال تلگرامی دسترسی ندارم. اونجا داشتم طبق یه برنامه پیش میرفتم. به عبارتی دو تا چالش دنبال میکردم اول بحث سحر خیزی و دوم بحث خواندن دعای عهد هر روز صبح...  حالا گفتم تا برگشت دوباره اینترنت اینجا بنویسم.
 
این روزها، تقریبا هر کسی که حالم رو می‌بینه بعد از کمی حرف زدن، ازم میپرسه مگه اون چی داشت که تو دوستش داشتی؟
حق دارن.
هیچ وقت چهره جذابی نداشت. بسیار درونگرا بود. شاید اگر من هم یکسال با او دوست نبودم، هیچ وقت نمیتونستم اینطور دوستش داشته باشم.
اما اون روزهایی که من دوستش داشتم، او دریایی در درون داشت: شریف بود و این چیزی نیست که این روزها زیاد ببینی. بخشنده بود. دوست داشتنی و مهربان بود. صبور بود.شنونده خوبی بود. محبت کردن بلد بود. و من قانع بو
اتفاقی توی زیرنویس یک فیلمی که دیروز داشتم می‌دیدم بهش برخوردم. اونقدر برام عجیب بود که فیلم رو نگه داشتم و فقط 5 دقیقه بهش خیره شدم. بعد هم توی دفترم یادداشتش کردم و هنوز همینطور توی ذهنم چرخ می‌خوره. به انتهای جمله‌اش این رو اضافه کرده بود:
... غیر قابل از دست دادن. 
فاطمیه... 
چقدر عوض شدم!!! 
خیلی دغدغه فاطمیه داشتم پیش تر... 
اعتقادم این بود که رزق سالم و باید از فاطمیه بگیرم
تو مراسمات شرکت میکردم حداقل یه کتابی میخوندم
کتاب بانوی بی نشان و دوست داشتم خیلی
خطبه فدکیه رو یکمش و خونده بودم
یه تصمیمات مهمی تو زندگیم میگرفتم... 
امروز با خودم فکر کردم
چه راحت دارک روزهام و از دست میدم
زمان مثل باد میگذره
میگن دعوت ها با خود بی بیِ
اینکه هنوز جایی دعوت نشدم علت داره یعنی
علتش برمیگرده به خودم
چراهنوز دعوت نشدم
امروز چهارشنبه ششم آذر ماه 
حوالی ساعت یک و نیم ظهر  گریان و ناراحت پیاده به سمت خونه میرفتم 
هنوزم وقتی به اتفاقات صبح فکر میکنم 
به امروزی که میتونست قشنگتر باشه ولی نشد 
به ذوق و شوقی که تبدیل به گریه شد 
حالم بد میشه 
آخ از احمق بودن خودم 
#امید به چی داشتم 
به کی داشتم آخه 
 
سلام و صبح بخیر
ازون جایی که زدن اینترنتارو پوکندن، به کانال تلگرامی دسترسی ندارم. اونجا داشتم طبق یه برنامه پیش میرفتم. به عبارتی دو تا چالش دنبال میکردم اول بحث سحر خیزی
و دوم بحث خواندن دعای عهد هر روز صبح...  حالا گفتم تا برگشت دوباره اینترنت اینجا بنویسم.
#عهد_روز_شانزدهم
#سحرخیزی_روز_شانزدهم
ثبت شرکت در کرج ثبت شرکت در کرج و انجام امور ثبتی در این شهر با توجه به وسعت شرکت ها و کارخانجات اهمیت بالایی دارد. انجام خدمات ثبتی مانند:
ثبت شرکت در کرج
ثبت برند در کرج
ثبت طرح صنعتی در کرج
ثبت اختراع در کرج
ثبت ایده در کرج
ثبت تقاضای کارت بازرگانی
اخذ رتبه بندی پیمانکاری
ثبت شرکت
بچه ها این یارو که یه بازیگر و هنرپیشه ی هالیوودیه گفته عاشق بی تی اسه ومیخواد که بکاپ دنسر بی تی اس بشه...و گفته که بعدا براش اودیشنم میده...
یعنی اگه منم اعتمادبنفس اینو داشتم...الان بغل بی تی اس بودم داشتم اعضا رو سیاحت میکردم...
خدایا می دانی دیشب داشتم به چه فکر می کردم؟! آه می دانی که؛ پرسیدن ندارد! داشتم فکر می کردم اصلا نمی شود غافلگیرت کرد!
تو که می توانی؛ تو که می دانی ما با چه چیزهای کوچک و بزرگی که غافلگیر نمی شویم؛ با لبخندی، نشانه ای، جوانه امیدی، گشایشی... آه گشایشی... 
به نام "او"
 
من دوست داشتم که بخندد ... رفتم
 
من دوست داشتم که بخندد ... گریستم
 
من دوست داشتم که بخندد،
 
من دوست داشتم که بخندی...
 
من دوست داشتم که بخندید...
 
من دوست داشتم که بخندیم...
 
اما نشد...
 
من دوست داشتم که بخندد... رفتم...
 
"مسافر"
توی لابی شرکت نشستم برنامه نویس آقای ایمان سین رو دیده ام بهش گفتم همه ی vpn ها قطع بهم گفت توی شرکت به اینترنت شرکت وصل شو درست میشه بعد گوشیمو گرفت و برام درست ش کرد!!!! بعث ون vpn وصل من فکر کرده ام فقط روی سروی که من متصل ام اینجوری نگو روی سرورهای کلی شرکت این vpn سرور رو ست کرده اند!!! بعد بهم گفت آخر وقت امشب بهش پیام بدهم تا برای یه vpn شرکت روبرام بسازه تا بتونم استفاده کنم!
وقتی به دنیا اومدم خیلی مشکلات داشتم زردی داشتم که خون م رو عوض کردن تا چند وقت باعث شده بود که تا چند سال جوش های عفونی بزنه توی صورتم !!! موقع تولد هم جمجمه ای سرم شبیه قایق بود که توی هشت ماهگی عمل جراحی کرده ام و الان بجز یه خط عمل جراحی روی سرم که موقعی که موهامو کوتاه میکنم مشخص میشه  و یه سری سر درد های بی موقع چیز دیگری ندارم !!! 
اطلاعاتی درباره ی بایترهمان طور که می دانید بسیاری از ارزهای دیجیتال قبل از عرضه اولیه سکه ها و یا توکن های خود، درصدی از آن ها را به صورت رایگان بین کسانی که در طرح آن ها شرکت می کنند، پخش خواهند کرد. این عمل به نوعی بازاریابی و تبلیغات مستقیم است که در نهایت موجب شناخت بیشتر و در نتیجه رشد رمز ارز مورد نظر خواهد شد.ارز دیجیتال بایتر نیز قراره برای معروف شدن، مقداری از توکن های خود را بصورت رایگان بین اعضای شرکت کننده در ایر دراپ Bither منتشر
تصمیم داشتم 28دی برای دوساله شدن وبلاگم یه متن بنویسم بعد دیدم چیزی برای نوشتن ندارم. دلیلی که باعث شد این وب را بزنم انقدر حقیر که سعی دارم فراموشش کنم وبه جاش دلایل جدیدی جایگزین کنم. تصمیم داشتم همه ی حرفاما اینجا فریاد بزنم بدون سانسور باهویت جدید دختری باگوشواره های مرواریدی اما نشد تقصیر خودمه به این فکر نکردم که حتی اگه اسم خودم وکسایی که در موردشون مینویسما تغییر بدم بازم چیزی عوض نمیشه بازم خودمم باهمون شخصیتی که داشتم بازم  نمیتون
دوست داشتم بگویم دقیقا از ساعت  بیست و چهل و هفت دقیقه یکشنبه یکم دی ماه و با دیدن یک عکس، که عقل می گوید " کمکم کن" درونش موج می زد، یکی از شب های قشنگ زندگی ام تبدیل شد به کابوس تقریبا یک ماهه ام، یک ماه است توضیح می دهم نه مریض نیستم، به دکتر احتیاج ندارم و هر بار که پدهای خونی توی سطل های دستشویی های زرد و کثیف خوابگاه را می بینم سه بار معده ام را تا گلویم بالا می آورم و چشم هایم را به کثافت های دیگر می دوزم.دوست داشتم صاحب عکس را پیدا کنم وبا د
امسال توی انتخابات شرکت نکردم.
همه هم می گفتن شرکت کن ولی گوش نکردم.
یه دلیل داشتم که به نظر خودم قانع کننده بود.
ما برای اعتراض به وضع موجود هیچ ابزاری نداریم.
اگه بریزیم تو خیابون که یه سری اغتشاش‌گر و فرصت طلب و معاند میان وسط کار رو خراب میکنن و نهایتا نتیجه ی عکس می ده . ما میشیم بده کار و دولت میشه طلبکار.
صدامون هم که به جایی نمی رسه.
تنها راهش همین شرکت نکردن توی انتخابات هست.
اگه شرکت کنیم میگن اینا که همیشه در صحنه هستن. چه گرونی بشه چه ا
سلام به همه سال نوتون مبارک
دوستان من راجع به آینده م سر چند راهی قرار گرفتم! من از بچگی هوش و استعداد خوبی داشتم و همیشه آرزوم بود که دکتر بشم ولی سال کنکورم رتبه ی دلخواه رو نیاوردم و بنا به دلایلی مجبور شدم برم دانشگاه آزاد رشته ی شیمی . 
شیمی رو دوست داشتم ولی نه در حدی که بخوام مرتبط بهش سر کار برم یا ادامه ش بدم . محیط کار شیمی هم آزمایشگاه شرکت های دارویی بهداشتی و ... که اصلا کار توی شرکت رو دوست ندارم و از محیطش خوشم نمیاد، خصوصا اینکه صبح
داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است. من خرسند شدم که چیزهایی را که دوستشان داشتم خیلی زود پیدا کردم. من و همکارم هواز شرکت اپل را در گاراژ خانه‌ی پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست سال داشتم شروع کردیم. ما خیلی سخت کار کردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو بیلیون دلاری که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت. ما جالب ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بودیم؛ مکینتاش. یک سال بعد از درآمدن مکینتاش وقتی که من فقط سی ساله بودم هیأت مدیر
بعد دو سال دیدمش جواب سلامم رو هم نداد بی ادب :|
آهنگ خونده میگه واسه تفریح خوندم، میخواد عصر جدید شرکت کنه.
امروز سالگرد فوت عزیزترین کسمه، چه زود گذشت.
فیلم رقص چاقوم تو ده دوازده سالگیم رو فرستاده برام، میگم دمم گرم چه اعتماد به نفسی داشتم
کاش روزا بگذره زودتر یکشنبه برسه.
وقتی به دنیا اومدم خیلی مشکلات داشتم زردی داشتم که خون م رو عوض کردن تا چند وقت باعث شده بود که تا چند سال جوش های عفونی بزنه توی صورتم !!! موقع تولد هم جمجمه ای سرم شبیه قایق بود که توی هشت ماهگی عمل جراحی کرده ام و الان بجز یه خط عمل جراحی روی سرم که موقعی که موهامو کوتاه میکنم مشخص میشه  و یه سری سر درد های بی موقع چیز دیگری ندارم !!! 
یادمه چند ماه قبل که داشتم می رفتم سر تمرین،پیاده بودم و راهمو گرفته بودم از یه پارک برم که حوصلمم سر نره،بعد یه دختر و پسر جَوون دیدم که نشستن رو چمنای پارک:)بعد پسره دستشو انداخته بود رو شونه های دختره و دخترم سرشو گذاشته بود رو شونه ی پسره:)))))
منکه با فاصله ی پنجاه سانتی از جلوشون رد شدم یه نگاه انداختم بهشونو ناخودآگاه نیشم تا بناگوش باز شد:))))همینطور داشتم می رفتم که دختره صدام کرد و خواست برم ازشون عکس بگیرم^~^ 
در طول دو دقیقه ای که طول کش
چقدر خداوند مهربان است؛ خودش در آخر حدیث قرب نوافل می‌فرماید: ما تردّدتُ فی شیء أنا فاعلُه کتردّدی فی موت مؤمنٍ یکرهُ المَوت و أنا أکره مَسائته؛ من در هیچ چیزی که می‌خواستم به جای آورم متردد نشدم به اندازه تردّدم در مرگ مومنی که اراده داشتم او را بمیرانم، او مرگ را ناگوار می‌دانست، و من آزار و اذیت او را ناگوار می‌داشتم...
روز اول که ارای اولین دیمه نیشته دلم انگار خیلی وقت پیش شناسیمه او شوه دپرس
بوم حال گنه داشتم هی تماشام کردیا حس خوبه و په داشتم هی هات دسم گرد
نیشت و گردم قصیه کرد و یادم نیه چوه وت چوه حواسم پرت کرد اصلا ارام سنگین بی
نوای دوته کم بارم ولی وقتی چویله دیم فهمیم هیچ نیه بارم خلاصه بیه فابم عاشقم
کرد چه جور ولی دلشوره داشتم نکنه ی روز بچود نکنه بعد ی مدت تکراریو بوم ارای
شو روژ فکرم ی بی یکی تر و جای مه ناید ی مدت که گذری رفتاره عوض بی دی زو
جواوم ن
همیشه فکر می کردم هیچ کس نمی تونه من را خسته کنه. اینقدر انرژی داشتم که تک نفره قادر به حرکت چندین نفر و انرژی دادن به اونها بودم. اینکه می گم بودم ، نه اینکه دارم از سالیان دراز قبل صحبت می کنم. نه
 
همین دو سال پیش مثل بمب انرژی بودم. اعتقاد داشتم که قادر به تغیرات اساسی در سیستمها هستم. پیش خودم می گفتم باید برای پیشرفت شرکت و کشور و ... تلاش کنم تا بچه هامون بتونند خوبتر از ما زندگی کنند. در آن برهه ها بسیاری از افراد به من می گفتند که فکر نکن می
امروز یه نوع خاصی از دل شکستگی رو تجربه کردم که حس میکنم زخم بدی رو قلبم جا گذاشت. قضیه از چه قراره؟ اینکه حسرت خوردم که ایکاش منم بابا داشتم. 
چقدر سخت بود دیدن اینکه خواهر برادرم بابا دارن ولی من بابا ندارم. 
کاش منم بابا داشتم. من نمیبخشمت من از حق پدری که باید برام ادا میکردی و نکردی نمیگذرم. امیدوارم خدایی که بهش اعتقاد داری هم نبخشتت.
کاش سنگ بشم و حضورتو حس نکنم کاش سنگ بشم و دلم با ذره ذره محبتی که ازم دریغ میکنی نشکنه کاش سنگ بشم نسبت به
مامانا چرا اینقدر خوبن؟! 
 
 
مهمونامون دارن بر می‌گردننننننننن
فقط من یکم بی حوصله‌ام:) 
 
کلیپی دیدم و اشکمو در آورد.
 
محیا یه روز اگه حوصله داشتم، میام یه چیزی راجب پست "سرگرمی ۲" می‌گذارم تا بفهمی چرا این سری قصد کشتنت رو داشتم:) 
ماجراشو همون روز نوشتم  اما تا اومدم ذخیره کنم یه اتفاقی افتاد که پاکش کردم:/
قول میدم بنویسمش:))
من از عمد اینقدر دیر شرکت کردم چون قصد داشتم به عنوان آخرین شرکت کننده در این پویش خودم رو معرفی کنم. :)  ولی تو پست جدید آقای صفایی نژاد دیدم که الویت توسعه خدمات وبلاگ برای اون مواردی است که بیشترین درخواست رو داره خب با خودم گفتم  با شرکت کردن یه نفر هم می تونه موثر باشه و شرکت کردم.
اما پیشنهاد های من:۱.متناسب شدن پنل مدیریتی و قالب وبلاگ ها با موبایل 

من از ب بسم الله این وبلاگ رو با موبایلم درست کردم و پست ها رو نوشتم و همچنین وبلاگ های دیگ
نشستم برای 98 ام فکر میکنم چه اهدافی دارم. هیچی همون هدف های سال 97 ئه. همشون. تک تکشون. نود و هفت انگار سالی بود که یه ابرو باز کرده بودم بین زندگی و داشتم هیچ کاری نمیکردم و چقدر این هیچ کاری نکردنه خوب بود. چقدر برام لازم بود و دوستش داشتم. همین دیگه. 97 رو اسکیپ کردم. حالا تو 98 بشینم با فراغ بال و هیچ ذهن شلوغی به کارای نیمه تمامم برسم. :)
نشسته‌ام روی نیمکت جلوی درب بیمارستان. هوا خنک است و صدای دلنشین پرندگان می‌آید. داشتم از فراغت بعد از امتحان استفاده می‌کردم و تا کلاس بعدی کمی با گوشی‌ام ور می‌رفتم. سمت راست نیمکتِ من، موازی و کمی عقب‌تر، نیمکتی مشابه قرار دارد. دوتا آقا که نمی‌دیدمشان نشسته بودند روی آن نیمکت.الان رفتند. در واقع داشتند با هم حرف می‌زدند و قدم می‌زدند و آمدند نشستند.   داشتند درباره فیلم و کتاب و چه و چه حرف می‌زدند. شاخک‌هایم فعال شدند. کمی گوش کردم
 
حسی در درونم داشتم، یاد حرف یک نفر افتادم که می گفت علت این جزا برای فلان خطا آن است که اول به صد نام خدا پشت کرده و بعد انجامش داده. حس می کردم به بعضی صفات او بی احترامی یا بی توجهی کرده ام! نمی دانم به چند تایش!
نه همتش را داشتم، نه امید، نه اصلا انقدر اهل تدبیرم! اهلش هم نبودم!
این سنگینی به این راحتی ها رفع شدنی نیست...
باید با تو بیشتر حرف می زدم... وقتی که نصفه شب بی دلیل و بی خواب آلودگی بیدار شدم فهمیدم...
اولین شبی بود که بی کابوس می گذشت...
 
داشتم گوگل پلی رو زیر و رو میکردم و بین اَپ ها یه اپ یادگیری اسپانیایی نصب کردم. با اینکه اصلا قصدشو نداشتم که حالا حالاهآ دست به کار شم ولی اَپ رو باز کردم و ۵۰ تا لغت (جلسه ی اول) یاد گرفتم ;) خیلی سریع؛ زیر یه ربع! البته از قبل به خاطر آهنگای شکیرای عزیزم آشنایی نسبی داشتم ولی خُب خیلی رضایت بخش بود :) خدایا شکرت که حافظه م رو بهم برگردوندی. تمرکزم رو بهم برگردوندی :))
gracias Dios :* 
مطالعه موردی شرکت ملی نفت ایران
رئیسی داشتم که به شوخی می‌گفت در کشور ما وقتی قانونی (لفظ عام آن شامل مقررات و آئین‌نامه و...) تصویب می‌شه، از فردای تصویب آن تمام حکومت و دولت بسیج می‌شن تا راه‌های دور زدن آن را و اجرا نکردن آن را پیدا و اجرا کنند!!!
ادامه مطلب
وقتی شروع به نوشتن کردم مثل نوزادی بودم که 
تازه از مادر متولد شده باشمقدرت ایستادن نداشتم از خودم نمیتونستم دفاع کنمقدرت تکلم هم حتی نداشتم به همه کلمات بد بین بودمبه ساختار جملات تردید داشتم قلمم با من اصلا دوست نبودکاغذ همیشه با من دوروئی میکردبه همه شعرها شک داشتمبه عشق شک داشتم و ...
بخاطر همین تخلص نارین یازان بمعناینویسنده کوچک برازنده من بود ولی من دختر خورشید و آتشم وسوختن از ازل تا ابد رویای من استمن مثل خورشید خواهم سوخت و از زیب
چند سال پیش مدیری داشتم که همیشه می گفت اگر به افراد سفارشی حقوق شان را بطور کامل پرداخت کنند ولی اجازه ندهند سر کار بیایند بسیار بهتر است و باعث پایین آمدن بهره وری سیستم هم نخواهند شد. حالا دقیقا متوجه صحبت های وی می شوم و با گوشت و پوست درک می کنم که آنچه او در خشت خام می دید من در آیینه هم نمی دیدم.
ولی معضلی که جدیدا ایجاد شده این افراد سفارشی یا نسخه ارتقاء یافته شان که همین ژن های خوب هستند نه تنها باید حقوق شان را داد بلکه باید یک شرکت هم
بسم‌الله...
سلام!
+
حدود یک ماهِ پیش ایمیلی از طرف بنیاد آمد.
ثبت‌نام کردم.
و واقعاً توقعی نداشتم از شرکت در برنامه‌.
یک‌شنبه ساعت ۱۰ صبح پیامک بنیاد آمد که تشریف بیاور و کارت‌ت را تحویل بگیر!
(این بار، از آن دفعاتی بود که لذت یک چیز این قدر می‌چسبید به جان‌م. کارت را با هیچ توصیه‌ و واسطه‌ای نگرفته بودم.)
+
چهارشنبه، ۱ خرداد رفتم حسینیه‌ی امام خمینی(ره).
زود رفته بودم و برای نشستن حق انتخاب نسبتاً گسترده‌ای داشتم؛ روی صندلی، کنار ستون و...
نش
دیروز ظهر تو شرکت وقتی داشتم با حرص و عصبانیت درباره‌ شوهرم مطلب میذاشتم زنگ زد و گفت عصری مامان می‌خواد واسه بابا تولد بگیره ساعت پنج میگیره ک کارگرشونم باشه آخه واسه باباش شکلات نذر کرده بوده کارگرشون 
گفتم جشن رو اگ آبجی بزرگه‌ت میگیره نمیام ،گفتش نه مامان داره جشن برگزار میکنه
پرسیدم یعنی کیک رو فاطی نمیپزه؟ گفتش نه مامان پول داده بخرن کیک 
رفتیم و کیک رو آبجی بزرگه‌ش خریده بود و مراسم، مراسم آبجیش بود .
با اینکه از اول میدونستم دروغ
دوست داشتم الان که سی سالم شده قد بلند و لاغر بودم که تنها زندگی میکردم صبح ها زود می دویدم، انگلیسی و فرانسه بلد بودم، کتاب میخوندم، با شورت توی خونه لخت می‌گشتم سیگار گوشی لب م، برنامه نویسی مدرک مو گرفته بودم و از زندگی م لذت می‌بردم! اما الان هیچی به خواست دیگران و پای چلاق م تغییرش نه داد
دلم واسه دانشگاه و قرارا و جلساتی که با استاد داشتم تنگ شده
واسه حس مفید بودنی که بهم میداد
واسه تعریف تمجیدایی که ازم میکرد
واسه زندگی سگی تو خوابگاه
واسه همش تو جاده بودن و یه جا بند نبودن
حتی واسه حسایی که تو کلاسای ترم یک داشتم و چه گهی که خوردمام
واسه امتحانای پایان ترم
واسه تحمل زورکی کلاسای بعدظهر
حتی واسه شهر دانشگاهی!
دلم تنگ شده
چه روزایی بود
یکم مونده به یازده بیدار شدم داشتم تو گوشیم تو نت می‌چرخیدم که دوستم زنگ زد
گفت، من رسیدم میخواستم بدونم شما کجایین؟؟
من، خونه، قرار بود کجا باشم؟؟
که وقتی جمله بالایی رو گفتم یادم افتاد کلاس داشتم امروز... :/
.
دیگه با این کار و تنبلی و بی فکری از خودم بدم اومد خیلی خیلی بدم اومد...
باید یه فکری به حال خودم کنم....
یکم از نوشته های قدیمی خودم رو خوندم. چه حس خوبی داره! خودمو دوس داشتم! :)) چقدر پر روعم! ولی آدم وقتی مینویسه افق های ذهنش خیلی بازتر میشه انگار یه پروسه ایه که آدم رو کامل تر میکنه. هر چند نوشته ها با واقعیت ها هم ممکنه فاصله داشته باشه. یاد نوشته هام تو وبلاگ یه زنم ندارم میافتم که چقدر فانتزی داشتم و این روزا واسه خیلیاش حوصله ندارم!! 
ترس این را داشتم که در غربت، دست از پا خطا کنم یا مال و دارایی اندکی که با خودم داشتم را از کف بدهم. اما همه چیز خیلی خوب بر مدار قرار و آرامش چرخید و سفر دلپذیری را برای من رقم زد.
صبح زود، تیغ آفتاب، به همدان رسیدم و در مرکز شهر اتاقی گرفتم و چند دقیقه ای استراحت کردم. نتوانستم بیشتر در اتاق بمانم و میخواستم هرچه زودتر، شهر را ببینم و به اصطلاح سرپری زده باشم. 
ادامه مطلب
با خودم فکر میکنم که اگه من، دو سال و نیم پیش، ازدواج نکرده بودم و همچنان مجرد بودم، الان داشتم چیکار میکردم؟ برای زندگیم چه برنامه ای داشتم؟ یعنی هنوز داشتم توی یکی از خوابگاه های شهر تهران، به زندگی دانشجوییم ادامه میدادم؟ از شرایطم راضی بودم؟ هنوز به ادامه تحصیل خارج از ایران فکر میکردم؟ از اینکه هنوز مجرد بودم رضایت داشتم؟
واقعیتش اینه که دلم برای تهران و زندگی خوابگاهیم توی تهران تنگ شده، مدام توی ذهنم از اون دوران یاد میکنم ولی مطمئن
رفتیم مریض رو معاینه کنیم ، مریض آخوند بود با عمامه و بند و بساطش نشسته بود روی تخت ؛ استاد گفت میشه کلاهتون رو بر دارین من معاینه کنم ؟؟ (سرش رو بخیه زده بود باید سرش رو میدید استاد) 
یعنی اووونقدر خودم رو نگه داشتم اون وسط نخندم که داشتم غش میکردم :)) 
بعد از اینم که اومدیم بیرون خود استاد از سوتی ای که داده بود غش کرد رسما...
دیروز رفتم مشاوره مترو پر از آدم بود .تعجب کردم از دیدن اینهمه آدم تو مترو... همه چیز عادی بود جز اینکه کرایه تاکسیا دو برابر شده و نمیشه بهشون اعتراض کرد .میگن بنزین گرون شده...نمیدونم باید از چه طریقی و به کی شکایت کنم بابت این دو برابر شدن
حال کلی این روزام بد نیست .خودم به خودم افتخار میکنم چرا که عکس العملم دربرابر وضعیت موجود خیلی خنثی است. فکر میکنم اینهمه کتاب خوندن و مشاوره رفتن کمی تغییرم داده.
نبود اینترنت خیلی اذیتم نمیکنه .در هر صورت
خیلی چیزا از یادم رفته، مثلا این که چیا رو دوست داشتم و بچگی‌ام با چیا گذشت. یادم رفته چقدر طراحی کردن و نقاشی کشیدن رو دوست داشتم و معلم‌های نقاشی‌ام تشویق‌ام می‌کردن، انگار که همه‌اش یادم رفته..
راستی یه پیش‌رفت خوب: امروز دوره مقدماتی git جادی رو تموم کردم :)
من حدود دو سال برای کنکور زحمت کشیدم آن اول ها که شروع کرده بودم یک دانش آموز متوسط در مدرسه تیزهوشان  بودم که مهارت تست زنی ام در حد متوسط هم نبود
درس هایم خیلی خوب نبود اما اعتماد به نفس خوبی داشتم و آتش عشقی در درونم همواره روشن بود عشقی که از کودکی آن را در دل داشتم و آن هم پزشک شدن بود
ادامه مطلب
چند سال پیش که تو بلاگفا وبلاگ داشتم دورانی بود
کلی دوست پیدا کردم اونجا با خیلیا صمیمی
فضاشو دوست داشتم خیلی
اما به یک باره تمام شدند همه
قبل اینکه بلگفا بزنه بترکونه وبلاگو
یهو دل کندم از اونجا
و بعد چند ماه که رفتم سر بزنم دیدم به کل حذف شده بود
 داشتم به اینجا هم خو میگرفتم 
اما اینجا هم چند ماهه برام غریب شده
شاید به خاطر رفتنم به توییتر یا ...
چند بار اومدم حذف کنم از پشیمونی بعدش ترسیدم
هزار بار نوشتم و پاک کردم
و قورت دادم حرفامو
با اینک
چند وقت دیگخ سی سالم میشه
استرس گرفتم نمیخوام ترسهام به دهه چهارم ببرم. مثل ترس از زبان! چیزی که سالیان سال من رو متوقف کرده....از طرفی میخوام کارهایی بکنم که همیشه دوست داشتم و نشده
دیروز رفتم کلاس عکاسی و چقدر خوشحال شدم که کاری دارم انجام میدم که دوست داشتم و دارم.
احتمالا یه کلاس انلاین فرانسه هم بنویسم
از دوستانی که رشته تجربی هستن و کسانی که قبلا رشته تجربی بودن و در حال حاضر دانشجوی رشته هایی مثل پزشکی و دندان پزشکی هستند یه سوالی داشتم. 
من قبلا رشته ام ریاضی بوده، الان میخوام کنکور تجربی شرکت کنم برای پزشکی، امشب اومدم برای امتحان چند صفحه اول فصل ۶ زیست ۱ که میگن جزو فصل های سخت زیست هست رو خوندم. بعد هشت تا تست زدم. دو تاش درست بود. چهار تا غلط، 2 تا هم جواب ندادم. به نظرتون اگه خوب بخونم، میتونم از پسش بربیام؟
من بواسطه رشته ای که تو دان
برای اینکه بتوانید در کشور دانمارک ثبت شرکت انجام دهید لازم است که مدارکی را از قبل تهیه کنید. مدارک لازم به صورت زیر هستند:
1- پر نمودن فرم ثبت شرکت در کشور دانمارک2- تهیه اساسنامه شرکت3- کپی پاسپورت سهامداران شرکت با اسکن از کپی پاسپورت مدیرعامل شرکت متقاضی4- ایجاد حساب بانکی برای شرکت ثبت شده در کشور دانمارک5- ارائه طرح توجیهی برای فعالیت اقتصادی در کشور دانمارک
6- ارائه نام شرکت توسط فرد متقاضی که اقدام به ثبت نمودن شرکت در دانمارک نموده است
وقتی میگن خونه تو باید تخلیه کنی، سختترین حسیه که میتونی تجربه ش کنی.
میدوی وسایل مهمت رو برمیداری از در که میخوای بری بیرون یاد یه چیز مهمتر میوفتی دوباره برمیگردی اونهم ورمیداری بعد یه نگاه به درو دیوار خونه ت میکنی که شاید دیگه نبینیش
یه چیزی تو دلت سنگینی میکنه، اینجا خونمه اینجا زندگی کردم ، غم داشتم شادی داشتم ، جون کندم تا ساختمش و براش وسایل خریدم . همه رو که نمیتونم ببرم ، کدومشون مهم تره!!
پ.ن : از طرف شرکت اومدیم ماموریت به شهر پلدخت
چه زود گذشتند شبهایی که برای خوابوندنت باید گاهی حتی تا یک ساعت کنارت می موندم و دذ آغوشم نگهت می داشتم، برای خسته نشدنم و بهره بردن بیشتر هردومون نذر سوره قدر و صلوات حضرت زهرا و... میذاشتم، چقدر دوست داشتم کل قرآن رو در گوشت بخونم...
فرصت ها مثل ابرها در گذر هستند
برای منی که عجیب و غریب های دردناک زیادی رو تجربه کردم از مادری، تو یک آیه ی مصوری، که فرستاده ی بی واسطه ی خدا می دانمت...
فاطمه نقاش است. حرفه‌ای نیست اما تا حدودی کارش خوب است. زمستان، بی هوا و بی مناسبت، تابلویی به من هدیه داد. دوستش داشتم. کوباندمش به دیوار اتاقم. اما هر بار که نگاهم به آن افتاد، پیش از دیدنِ طرح روی بوم، آن نوشته ای که پشت ِ بوم برایم نوشته بود در ذهنم نقش می‌بست. برایم کوتاه نوشته بود :
بیرق گلگون بهار، تو برافراشته باش...
 
 
 
حالا... بهار است. ولی ...از بهاران خبرم نیست ... 
 
 
 
 
پی‌نوشت : 
دوست داشتم یک تکه از شعر ابتهاج را، یک روز، از زبان تو
درباره ی اینکه گفته میشه "who I want to be" از "Who I was " مهم تره...
راستش برای من"who I want to be" بر اساس "Who I was " ـه!
من اهداف بلندی داشتم. روحی داشتم که مجبور شدم مدتی روش سرپوش بذارم.
افکارم، اهدافم، من، همه در خودم خفه شدن. حتی هر چی که بهش فکر میکردم و
نمادش بود رو از در و دیوار اتاقم کندم و انداختم دور یا مخفی کردم...  چند بار، در چند مقطع...
ادامه مطلب
امروز رفتیم انقلاب که نرم افزار من و کتاب درسیمو بخریم  .
نرم افزارم خریدم  یه کتاب هم برام انتخاب کرد که خریدم .
یکی از کتابمو پیدا نکردم یه روز دیگه میریم انقلاب و دنبال کتاب.
اگه من  حداقل پولی داشتم که بدونم اخر برج هر ماه یه پولی به حسابم واریز میشه حتما کتاب میخریدم اما نه کار دارم و نه پول پس کتاب هم ندارم.
به عزیز جانی که باهاش رفتم انقلاب میگم اگه من پول داشتم کتاب میخریدم چه لذتی داره ادم بره کتاب بخره  میگه اینجانب پول خیلی مهمه نباشه
دیشب یکی از بدترین شبهای زندگی ام بود.
 
به شدت ترش کرده بودم و لفمه عصبی رو دوباره میتونستم حس کنم و بد تر از اون که سرما حورده بودم و همون ناحیه که لقمه عصبی در ریه ام تشکیل شده بود دقیقا در مسیر ورود و خروج هوا هم عفونت کرده بود و یکم راه هوایی رو تنگ کرده بود و همین موقع خواب به شدت اذیتم میکرد.
 
یاد شبهای سال پیش میفتادم که همین حس رو  داشتم البته سرماخورده نبودم ولی این لفمه عصبی بدجوری اذیتم کرده بود.
 
دقیقا از روز جمعه شروع شد همون روزی ک
داشتم به یه این فکر میکردم که اگه منم کرونا بگیرم و از اونایی باشم که حالم وخیم بشه و ببرنم بخش مراقبت های ویژه و بعد تلاش دکترا برا نجاتم فایده نداشته باشه . ...
این کرونا خیلی بدی ها داشته.
ولی یکی از خوبی هاش اینه که یه مقدار به مردن فکر میکنیم.
چیزی که همیشه بوده و هست. ولی یادمون رفته که هست و خیلی هم نزدیکه .
داشتم فکر میکردم که من وصیت نامه ندارم. واگه بخوام بنویسم چی مینویسم؟
داشتم از فرط بیکاری پستای وب قبلم میخوندم و خیلی خوب بود :) مخصوصا کامنت ها! بتونم کم کم اینجا انتقالشون میدم چون مطمینم روزایی که برگررم بخونمشون حالم خوب میشه و دلم میخواد نگهشون دارم :) 
دارم به کار فکر میکنم ینی میدونین چطوریه؟ من به عنوان حسابدار بخوام مشعول بشم با توجه به شرکت و محصولاتی که ارایه میدن باید سفته یا چک صمانت بدم از ۳۰ میلیون شروع میشه البته اگه شرکتها کوچک باشند ۱۰ میلیون و واقعا من یکم میترسم سفته ینی هروقت اراده کرد پولش
چند روز دارم این کلیپ حامد بهداد نگاه میکنم ،اونجا که میگه "پشیمونی یعنی چی؟ زندگی کردم اون لحظه رو وجود داشتم حتی به غلط " بعد برمیگردم به زندگی خودم نگاه میکنم و میبینم چقدر عذاب وجدان ها داشتم و چقدر پشیمونی ها با خودم به یدک میکشم ،انسان موجود عجیبیه ،


ادامه مطلب
آخر هفته خوبی نبود. نه درس خوندم نه رفتم بیرون. عوضش چهارشنبه مریض شدم و این دو روز داشتم ریکاوری میکردم. برای اولین بار توو عمرم سرم زدم... و خلاصه.
دیشبم اومدم درس بخونم اونجوری شد انرژیم افتاد. با بچه ها کارتون دیدم.
 
الف هم داره ادا های ز رو در میاره؛ بچه بازی. و میدونین چیه: به من چه ربطی داره مشکل اونا اصلا؟ :/ آدمای پر رو.
 
الانم داشتم فکر میکردم نوجوونی چه خوب بود ؛ توو رویاهامون زندگی میکردیم. نمیدونستیم دنیا قراره اینقد زشت بشه یه روزی.
کاش...غریبه نمی شدی...کاش دیر نمی کردی...کاش الان که دیر کردی......بی فایدست!افسوس خوردن چیزیو عوض نمیکنه...حالا میدونم اگه قدرت داشتم چی میخواستم...خوندن ذهن شما دوتا!قطعا اگه این قدرتو داشتم هیچ وقت گول هیچکسو نمیخوردم...ساعت چهار و نیم صبحه...و اولین کاری که بعد از بیدار شدن کردم چک کردن گوشیم بود:"کجایی؟..."واسه همینه از احساسات انسانی بدم میاد...زیادی پیچیده ان...و قطع به یقین دردناک...آرزو میکنم تو زندگی بعدیم ربات باشم*
دیشب برای اولین یار بعد از مدتها دوست داشتم زودتر برسم خونه ، با مامان حرف بزنم و برم‌تو تختم، بخوابم!
برای خودم خیلی خیلی عجیبه ،اصلا غریبه...
اصلا حالم داشت از جایی که همیشه دوست داشتم تا دیروقت اونجا باشم(بیرون) به هم میخورد ، خیلی خیلی حال غریبی بود...
مدت ها بود حالم خراب بود نمی تونستم بفهمم از چیه و به هر چی مشکوک میشدم روش زوم میکردم که ببینم متهم اصلی خودشه یا نه و جالبه میدونستم چی داره حالمو خراب تر می کنه. در یک لحظه تلگرام و اینستاگرام رو پاک کردم. حس میکردم دلم فقط و فقط خودمو و دنیای اطراف خودمو میخواد. فرداش حس سبکی داشتم و یه سری چیزها رو میدیدم که همیشه از چشمم غافل بودن. من خیلی آدم اهل سوشال مدیا نبودم و نیستم ولی ین تصمیم به شدت در روش زندگی و فکر من تاثیر داشت. یه مدت بعد بغض دا
میخوام برم باهاش حرف بزنم و از رازهایی ک هیشکی ازش خبر نداره بهش بگم...شنبه بعد اون حرفی که زد حس کردم داره بهم میگه انقدر دور نشو ازم... امروز تو خیابون از بیکاری داشتم به حرفایی ک ممکنه بهش بزنم فکر میکردم...بغض خفه ام کرد..و باریدم..برای سومین بار توی خیابون نفس کم آوردم...باید حرف بزنم...باید برطرف شه این همه سوء تفاهم...باید تموم شه این همه سردی...هعییی
نوشتم تا فردا ک از خواب بیدار شدم یادم باشه که دیشب چه برنامه ای براش داشتم...
توی گروهی که با رفقای از بچگی تا الان داریم،پسرا گیر دادن بهش که چرا ناپیدایی?...بعد از یکی دو روز جواب داده درگیری کارم کم بود،فنر تخت اتاقم هم شکسته و درگیر تعویضش شدم و پدرم در اومدم تا سر هم کردمش...
کمیل طبق معمول زده بود به مسخره بازی و سر به سرش میذاشت که مگه چیکار کردی با اون تخت که به این زودی فنرش در رفت?سلام مارو هم به خواهران امریکایی برسون! و از این مزه پرونی ها...
و پسرک توی جواب دادن کم نیاورده و با خوندن پیامهاش کلی خندیدم...
حالا بعد
برنامه ی امروز نسبتا سبُکه چون قراره از فردا یه برنامه ی طوفانی رو شروع کنم...با خودم قرار گذاشتم اگر تا ساعت9:30خوندنم تموم شه فیلم ببینم...پیشنهادی از یک فیلم جذاب غیر اشک و آه دار که حرفی برای زدن داشته باشه ندارین?
*آخرین فیلمی که دیدم shutter island بود که احتمالا خیلیاتون دیدینش و در وصف خفن بودنش هرچه بگم حرف مفت زدم...عالی...عالی!!
*بعدا نوشت:از بین فیلم های پیشنهادی red sparrow رو انتخاب کردم به چند دلیل.یکی اینکه چند نفر پیشنهادش داده بودن،دوم اینکه م
بسم الله الرحمن الرحیمسال ۱۳۹۵بود سال حفظ یکساله ما.من خیلی به وسیله ساختن علاقه داشتم. توی موسسه قبلی یک حوض بزرگ بود. من با اون حوض انس داشتم یک روز یک ماشین کوچک درست کردم که با سه تا باتری نیم قلم کار میکرد و خیلی تند میرفت . اون رو آوردم موسسه و روشنش کردم و
ادامه مطلب
۹ ژانویه دو هزار و بیست.....
ساعت: ۱۲ ظهر
دنپاییهام رو جفت کردم و همون جای همیشگی قرارشون دادم.....کفشهام رو پوشیدم....وقت رفتن بود.....سه ساعت دیگه پرواز داشتم.....وقتی داشتم دنپاییهامو جفت میکردم با خودم گفتم،یعنی برمیگردم؟؟؟(سوالی که هیچکدوم از اون بچه هاییکه تو هواپیمای پودر شده بودن از خودشون احتمالا نپرسیده بودن ولی من چون یک روز بعد از اون حادثه ی ناراحت کننده پرواز داشتم،این سوال رو از خودم پرسیدم).....
درجواب سوالم به خودم گفتم،ترمم رو به خو
ساعت مچی دوست دارم...قطعا اگر تمکن مالی داشتم، یک کلکسیونر ساعت می شدم...از همون ابتدای کودکی اصرار داشتم که ساعت بیاندازم...امروز که خیلی ها بواسطه موبایل از ساعت مچی چشم پوشی کردن، آدم های ساعت دار، خاص به نظر میان...هنوز هم از ایستادن مقابل ساعت فروشی های حول و حوش پلاسکوی مرحوم و تماشای ساعت های اصیل و قیمتی سیکو و سیتیزن لذت می برم...ساعت علاوه بر اعلام زمان، با انداختن در دست راست، نشانه ای از چپ دست بودنم است...این موضوع احترام ساعت را برای
شرکت سامسونگ را بشناسید
سامسونگ ( Samsung) یک شرکت کنگلومرا (خوشه‌ای) چند ملیتی کره جنوبی می باشد که مقر اصلی این شرکت به نام شهر سامسونگ (Samsung Town) به صورت یک مرکز اداری و پارک فناوری اطلاعات  در شهر  سئول، کره جنوبی واقع می باشد.
این شرکت دارای  چندین شرکت تابع و همچنین زیر مجموعه هایی در صنایع  مختلف می باشد،  که اکثر آنها تحت نام برند سامسونگ با هم متحد شده اند و این شرکت به عنوان بزرگترین شرکت چایبول (شرکت کنگلومرای کره جنوبی)شناخته می شود.
ادا
من وقتی در کلاس دوم بودم یک دوست دیوانه ای داشتم که توی مدرسه به آن پروفسور
می گفتند ولی آن در مدرسه همیشه جواب معلمان را میداد من یادم است که در کلاس دوم یکی از بچه ها خورشید ویکی از بچه ها مآه بود و آن دوستم ماه شد خلاصه این داستانی بود که من آن را خیلی دوست داشتم واز آن دوستم ممنونم که هالا بهترین دوست من صدراست و تا الآن که کلاس پنجم هستم دوست عزیز من است و آن الان بیمار است دعا کنید خوب بشود 
 
 
 
چند روز نبودم پس سلام علیکم :)میان ترم داشتم هنوزم ادامه داره پروژه داشتم هنوزم ادامه داره__________________________نیمه شعبانه راستیییی عیدتون مبارک ؛)__________________________الان کلاس دانش خانواده دارم ولی یه آقایی اومده داره درباره ی تیپ شخصیتی و این چیز میزا حرف میزنه یه سری حرفاش عالیه یه سریش چرته@_@ بهترینش که من عاشقشم اینه که خیلی گوش بده خیلی دقت کن و با دقت ببین ولی کم حرف بزن
_تو بگو، دلم به چی خوش باشه؟ به اومدنت، به رفتنت؟ به درس خوندنت؟ به خوابیدنت، به بیدار شدنت؟ "به زندگی کردنت؟" بگو به چی امیدوار باشم؟ کدومشون به درد می‌خورن؟
می‌دونی شنیدنش چه حسی داشت؟ مثل سیلی خوردن. یه سیلی محکم که باعث می‌شه بیفتی رو زمین و گوشت زنگ بزنه. اما نمی‌دونم چرا توی دلم داشتم قهقهه می‌زدم. یه خنده وحشتناک هیستیریک. و همه تلاشمو کردم، هرچی داشتم رو گذاشتم وسط که نگم: "به مردنم. می‌تونی به مردنم امیدوار باشی، حداقل تو اون یه مور
مقدمه :
سلام من محمد حسین آشنا هستم 
من قبلا به سنگ ها خیلی علاقه داشتم. به خاطر اینکه جرقه زدن سنگ ها را دوست داشتم. و به همین دلیل خیلی گشتم تا سنگی را پیدا کنم که جرقه بزند، و توانستم.
سنگ هایی که پیداکردم این مشخصات را داشتند:یا شفاف بودند. یا سیاه و غیر شفاف. وقتی درتاریکی سنگ ها را به هم می زدیم جرقه می زد و بوی عجیبی می داد.من توانستم اسم بعضی از این سنگ ها را پیدا کنم:مرمر۱کوارتز شیری۲
وقتی بیکاری قدر فرصتی که داری رو نمیدونی و وقتی میری سر کار حسرت یک ساعت بیکاری رو میخوری...
الان به خودم میگم که اگه وقت داشتم واقعا می‌تونستم بخونم و یه آزمون رو قبول بشم.ایشالله یکی دو سال دیگه که این پروژه که تموم شد و پتروشیمی ساخته شد ، میرم سفت میچسبم هم ارشدمو میگیرم و هم به صورت بسیار جدی واسه آزمون های استخدامی میخونم.
آزمون های استخدامی زیادی شرکت کردم ولی خوب جز یه مورد ، هیچ کدوم به مصاحبه دعوت نشدم.آخرین آزمونی که شرکت کردم نیروگ
۱. با خواهرجان و مامی رفتیم سینما فیلم "جهان با من برقص" [دوسش داشتم .. در عین سادگی و شوخی شوخی راجع به همه چی صحبت کرد و فیلمی بود ک بعدش تورو ب فکر میبرد + جایی که فیلمو گرفتن قشنگ بود ولی چنتا صحنه داره خوب نیس بچه ها ببینن خشونت داره] 
۲. تن ماهی داشتم میدادم ب گربه های پارک مث این cat lady ـا شده بودم ک کلی گربه داشت دورم میچرخید .. گربه سیاهه ام هی میپرید هوا:دی
۳. املت گوشت چرخ کرده + خورشت قیمه ترش 
بدون تعریف کردن داستان سر اصل مطلب میروم
انقدر پرکشش بود که گاهی اوقات میخواستم از دنیای خودم جدا شوم و به درون داستان بروم، در بحث های فیلیپ شرکت کنم، نقدش کنم و چاهایی از نزدیک چشمانش را ببینم. دوست داشتم به کتابخانه مجلل ژولیوس میرفتم و به باغ ژاپنی اش نگاه کنم و میان اب روان و پل قرمزش قدم بزنم.
به هر حال...
ادامه مطلب
سلام دوستای گلم
خوبین خوشین
منم خوبم ساعت بیست دقه به هفت صبحه 
خداروشکر از ی بحران بزرگ عبور کردم و روزگارم با همسر بروفق پاشا س خخخخخخخخخ
خدا خیلی کمکم کرد که آروم بگیرم
داشتم الکی الکی به خودکشی و طلاق فکر میکردم
میدونین ی چیزی مث ی حمله بهم دست داده بود و فک میکردم همه بر علیه من هستن دوست داشتم تمومش کنم
ولی خب لطف خدا شامل حالم شد 
آروم شدم و خوبم خداروشکر
دوروز خیلی عالی با پاشا داشتم
تربیت بدون داد و فریاد
و چقدر بهم چسبید که همسر اول ا
ساعت ۴ صبح خجالت کشیدم از چیزی که دیدم خجالت کشیدم ،سرخ شدم ،استرس گرفتم ،نکنه خونده باشه اگه خونده باشه چقدر بخاطرش خندیده باشه....
ساعت ۴ صبح یه بار پاکش کردم ،دوباره و سه باره خوندمش ،چند کلمه اشو پاک کردم ،یه خط بهش اضافه کردم ، دوباره  گذاشتمش ....
ساعت ۴ صبح من فقط خجالت کشیدم ،ته دلم دلشوره عجیبی داشتم ،استرس داشتم...
امروز ساعت ۱۲ ظهر بازم خجالت کشیدم با یاد آوری گذشته ام اشتباهاتی که داشتم ،اتفاقاتی که برام افتاد ،و نتیجه همه ی این خجالت
اول: این‌روزا به بهونه‌ی رفیقم که میاد و از مامان قلاب‌بافی یاد می‌گیره، منم دوباره شروع کردم یادگیری‌ش رو. قبلاً امتحانش کرده‌بودم ولی دل‌به‌کار نداده‌بودم خیلی. وسطش رهاش کردم. اما مدتیه دارم فکر می‌کنم بلدبودن چندتا هنر ینی داشتن چندتا راه توخونه‌ای برای کسب درآمد و شاغل‌بودن. خلاصه که قضیه‌ی قلاب و کاموای کنار گوشی‌م اینه. 
و برای گرفتن این عکس -چون می‌خواستم تو مسابقه‌ی طاقچه شرکت کنم- داشتم فکر می‌کردم اگه گل‌خشک‌هام بودن
در این چند روز که نبودم (کلا دو سه روز بود حالا :/ ) اتفاقات خوبی افتاد. انگیزه بهم تزریق شده بود و داشتم کار میکردم واقعا و از زندگی لذت میبردم با اینکه توی خونه زندونی شده بودم ولی حس خوبی بود . البته که رسیدن به کار هام همچین راحت هم نیست و طبق معمول مشکلات کارم اومدن به سراغم انگار من رو خیلی دوست دارن :/
.
وقتی استاد اندیشه میگه که کلاس های مجازی رو باید شرکت بکنین اگه شرکت نکنین به تعداد تعطیلی ها غیبت میخورین+ اینکه پاورپوینت ارایه تون رو هم
بدون تعریف کردن داستان سر اصل مطلب میروم
انقدر پرکشش بود که گاهی اوقات میخواستم از دنیای خودم جدا شوم و به درون داستان بروم، در بحث های فیلیپ شرکت کنم، نقدش کنم و چاهایی از نزدیک چشمانش را ببینم. دوست داشتم به کتابخانه مجلل ژولیوس میرفتم و به باغ ژاپنی اش نگاه کنم و میان اب روان و پل قرمزش قدم بزنم.
به هر حال...
ادامه مطلب
دوست داشتم الان تو خونه می بودم و در حالی که سعی داشتم زینب رو سرگرم کنم یا بخوابونم، مشغول تمیز کردن ایوونا می شدم و تو دلم حرص می خوردم از اینکه چرا امیرحسین امروزم رفته سر کار و کی بریم خرید عید و اینا...
اما اینجا نشستم و دارم فکر می کنم اون سوزنی که می خواد آب نخاع بچمو بکشه چقدر دردش میاره و کی ایت ساعت ملاقات لعنتی تموم میشه که بعدش کاراش انجام شه و ببینن این چه کوفتیه... 
و آینده ای که هیچ نظری درباره ش ندارم و هیچ کسم هیچ توضیح دیگه ای بهم
می‌خواهم از زمانی بنویسم که دنیا خیلی جای قشنگی بود.
بدون هیچ دلهره‌ای آرزوهای بزرگ در سر داشتم. بدون نقشه‌ی خاصی برای رسیدن. رویاهایی که هر شب قبل از خواب مرورشان می‌کردم. 
عاشق باران بودم. عاشق دویدن زیر باران. به یاد آن روزها که در کوچه پس کوچه های زادگاه زیر باران می‌دویدم، نفسم به خس‌‌خس می‌افتاد، موهای خیسم به صورتم می‌چسبیدند؛ به یاد همان روزها بود که همچنان عاشقانه باران را دوست داشتم. شاید به یاد همان روزهاست که اکنون درمقابل
اولین حقوقمو گرفتم . حس خوبی داشتم ولی نه اونقدر که فکر میکردم حس خوب بهم بده . البته اولین اولین حقوقم هم نبود . قبلا کار کرده بودم و پول دراورده بودم . اما این کار اولین کار کارمندی با حقوقمه . 
خوبیش این بود که با پولش کلی چیزای مختلف خریدم . حس خوبش این بود که با اولین حقوقم برای کسی که همیشه حمایتم کرده کادو خریدم . 
ماه دوم کارم شروع شده . 
بچه های شرکت یکی یکی دارن خودشونو نشون میدن . این آدم های در ظاهر ناراضی و در باطن نگران موقعیت . آدم های
خسته شده‌ام از آکبند ماندن ذهنم
دیگر میخواهم بخوانم و بنویسم
قبلاًها خواندن‌هایی داشتم اما
میخواهم منظم و همیشه بخوانم
و البته درموردشان بنویسم
تا برایم انگیزه‌ای باشد
 
برنامه‌ام این است که فعلا فقط رمان‌هایی که همیشه آرزوی خواندشان را داشتم بخوانم
یک لیست از آنها تهیه میکنم
در اکسل هم یک جدول از آمار مطالعه‌ام خواهم داشت
 
به امید خدا و خودم :)
 
درس اخلاقی ‌ای که در آخر کتاب اسدلله به پسر میده رو دوست داشتم. ولی خب کتاب فوق‌العاده مثبت هیجده (!) بود. طنز و اصطلاحات قشنگش برای بیان کلمات خجالت‌آور رو دوست داشتم، ولی اغراقش در روابط به نظر من خیلی زیاد بود D: یعنی همه انگار فقط اسمی زن و شوهر بودن. در پشت پرده همه با هم بودن. ولی خب کتاب طنز بود و عمداً خواسته بود اغراق کنه. 
با اینکه زیاد بود ولی خیلی سریع خونده میشه جاذبه‌ی بالایی داره. 
خوندینش؟ نظر شما چیه؟ 
اولین حقوقمو گرفتم . حس خوبی داشتم ولی نه اونقدر که فکر میکردم حس خوب بهم بده . البته اولین اولین حقوقم هم نبود . قبلا کار کرده بودم و پول دراورده بودم . اما این کار اولین کار کارمندی با حقوقمه . 
خوبیش این بود که با پولش کلی چیزای مختلف خریدم . حس خوبش این بود که با اولین حقوقم برای کسی که همیشه حمایتم کرده کادو خریدم . 
ماه دوم کارم شروع شده . 
بچه های شرکت یکی یکی دارن خودشونو نشون میدن . این آدم های در ظاهر ناراضی و در باطن نگران موقعیت . ۀدم های
از وقتی که از خواب بیدار شدم یک بند در مغزم با خودم حرف زدم ، هر وقت این حالت را پیدا میکنم ، یک نفر درون من می‌گوید : اوف نه توروخدا دوباره شروع نکن ، حوصله نق زدناتُ ندارم:/ شاید من کودک درون ندارم ، به جایش یک بالغ درون دارم که خیلی کلافه و خسته شده.و کودکم بیرون است:// من نق هایم را به جان خودم میزنم .حرص هایم را سر خودم خالی میکنم. مثلاً همین الان اینقدر وراجی کسی درون مغزم زیاد است که صداهای اطراف شبیه صدای ناخن کشیدن روی شیشه است و من باید با

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها